او یک فرشته بود

 

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید
او یک فرشته بود


هنوز یک هفته از رفتن سیامک به کیش نگذشته بود که خبر استخدامش در یک گروه موسیقی همه را خوشحال کرد خیلی ها عقیده داشتند که حقش بوده جوانی به این خوش سیمایی با ان صدای دلنشین واقعا برای این کار ساخته شده بود سیامک برادری هم داشت که با اینکه از او کوچکتر بود شباهت فراوانی به او داشت سیاوش پسر دوم عباس و سهیلا بود با ان سرو وضعش بیشتر یک جور وصله ی نا جور به حساب می امد این اواخر رفتارش کاملا مشکوک شده بود خیلی زود از خانه بیرون می زد وشبها هنگامی که زوزه سگها شهر را پر میکرد به خانه می امد ظاهرا رفتن سیامک بیش از پیش اورا در انزوا قرار داده بود 
صغرا خانم یک بار دیگر ته دیگ مسی راآب گرفت شالاپ شولوپی راه انداخت بعد مثل رضازاده دیگ رابالای سرش برد و روی اجاق جاداد 
امارت بزرگ سعادت این روزها درست مثل کاروانسراهای جاده ابریشم شلوغ و پر ازدحام شده بود درختهای گیلاس داشتند شکوفه می دادند و بر زیبایی امارت می افزودند هرکسی برای خودش شریکی پیدا کرده بودتابا حرف زدن با او خستگی کار را متوجه نشود عمو منصور وعمو علی سخت مشغول شستن میوه ها وصد البته یاد کردن از گزشته های دور بودندو توجهی به خاله زهرا که بی امان با جاروی فراشی اش به اشغالهای کف حیاط حمله می کرد نداشتند فضا از بوی گلاب و دارچین اکنده بود 
هر کس از این درگه می گذشت متوجه عملیات حلیم پزون می شد سارا وسهیل در حیاط را باز گزاشته بودند تاببینند چند نفر فضول در کوچه جمع شده که البته کم هم نبودند عابرینی که از بوی حلیم به حیاط امارت به امید نذری چیزی سرک می کشیدند 
در گوشه دیگری از حیاط بحث شور انگیزی در باره گردنبند زری خانم بین او وسهیلا در گرفته بود:
- اره سهیلا جون فرو شندش می گفت تو فرانسه کار شده الماس هاش رو می گم می دونی که موسسه سنت لویی فرانسه بزرگترین موسسه جواهر سازی دنیاست
-.ای بابا زری جون ما که دلمون رفت بیار یه نظر ببینیمش. 
-نه نمیشه نه این که بخوام کنث بازی در بیارم نه جون سهیلا ولی مردم رو که میشناسی خیلی بد چشم شدند تورو نمیگم ها...ولی هستند دیگه..... حالا چون اصرار می کنی باشه .
عباس بلند بلند با خودش حرف میزد :دیدی چی شد هرچی بهشون میگم بابا الان دستم خالیه به خرجشون نمیره که نمیره مردم بی وفا شدند انگار نه انگار که من فرش فروش اول اون بازار بودم بزار دوباره وضعم خوب بشه....ببینن....
فریاد جیغ و داد زری خانم همه را به درون اتاق کشاند زری خانم کنار صندوقچه ای نشسته بود و ناله میکرد: همین جا گزاشته بودمش بردند گردنبند عزیزم رو بردند ...عباس رو به همسرش کرد :خانم برو یه لیوان آبقند بیار ...همین صبحی بهش سر زدم وای خدا بردند .....کنار دست زری خانم صندوقچه کوچک منبت کاری شده ای افتاده بود که درش شکسته و داخلش هم خالی بود سهیلا هر طور شده با زور ابقند را قطره قطره توی حلق زری چکاند تا کمی حالش بهتر شد صورتش از بس گریه و ناله کرده بود مثل لبو قرمز زمستان شده بود صدای زنگ در چندبار به گوش رسید مینا دختر عمو علی با وقار دخترانه ای پله هارا یکی یکی طی کرد و با صدای نازکی گفت : کیه و قبل از اینکه کسی جواب بدهد در را گشود احساسی امیخته ازشرم و تعجب اورا فرا گرفت پشت در کسی نبود جز سیاوش که بر روی موتور پولسار نویی نشسته بود این چیه ؟ -خوب موتوره دختر عمو قشنگه نه؟ عمو علی به جایاو با طعنه جواب داد اره خیلی قشنگه ای بابا داداش شما که بد جوری از بی پولی می نالیدی شکر خدا وضعتون که خیلی خوبه خدا زیاد کنه زری بالحن زهرالودی ادامه ی حرف عمو علی را گرفت وگفت : اره خدازیاد کنه ماشالله مردم چه زود پولدار می شند صبح با دوچرخه ظهر با ماشین پولسار ....عباس مدام سرخ وسیاه می شد با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت : این مال کیه از کجا اوردیش ؟- م م م......مال... ماله... خو....خودمه همیشه وقتی پدر ش اینگونه عتاب آلود اورا مورد خطاب قرار میداد زبانش به لکنت می افتاد. مال خودمه خریدمش. . یک بار دیگر صدای در همه را متوجه خود کرد کسی بغیر از اینکه گوینده عبدالله است متوجه چیزی نشد .عبدالله فاکتوری به دست عباس داد فورا گرفت .قیافه عباس خان از خشم به مثا ل عزراییل شده بود حالا دیگر اشکارا صدایش می لرزید .فریاد زد گفتم مال کیه پدر سگ..... سگ پدر....شترق......... کشیده آب نکشیده ای در گوش سیاوش زد .سیاوش که اصلا انتظار این بر خورد را نداشت روی زمین افتاد عباس خان مثل میر غضبها بالایسرش ایستاده بود سگ پدر چی کار کردی این چیه فاکتور راجلو سیاوش انداخت فروختیش رفتی موتور گرفتی آبروی منو بردی دزدی کمت بود رفتی جلوی دبیرستان دخترونه به ناموس مردم تیکه می پرونی...عباس با گفتن این حرف به جان پسرش افتاد اورا زیر مشت و لگد گرفت انچنان فحش های چاروادارینثار پسرش می کرد که تا به انروز کسی از او نشنیده بود علی و منصور جلو امدند به زور بازوان قدرت مندش را گرفتند وعقب کشیدند داداش ولش کن خامی کرده شیطان فریبش داده سیاوش بادهان خون الود نالید :به مولا علی تهمته من کاری نکردم . عباس خودش را از دست برادرانش خلاص کرد و لگدی دیگر به پهلوی سیاوش زد. پدر سگ از جلو چشمام گم شو گورت رو گم کن شب نشده موتور رو فروختی پولش رودادی زری خانم . نفس کسی در نمی امد حتی زری خانم ظاهرا همه قبول کرده بودند که دزد را پیداکرده اندسهیل و سارا هنوز هم با بچه های فامیل جنگ و دعوا می کردند.
انهمه هیاهو پایان یافته بود. آفتاب عالم تاب چند باری بالا پاین شده بود .موتور نو سیاوش بدون کوچکترین حرف وحدیثی فروخته و پول آن با نهایت شرمندگی توسط عباس خان تحویل زری خانم شده بود . اما این فقط ظاهر ماجرا بود .ظاهرا قضیه تمام شده بود . ولی در واقع ده ها جلسه خاله زنکی با محوریت دزدی و بی حیایی سیاوش تشکیل شده بود .تا جایی که ننه اقدس کور و کر کوچه هم وقتی سیاوش از کنارش رد میشد به او گفته بود ننه مال حروم خوردن نداره به راه بیا .عباس خان حتی یک کلمه هم باسیاوش حرف نزده بود ولحظه ای هم به او فرصت دفاع از خودش نداده بود .
به راستی سیاوش چرااین کار را کرده بود سیاوش که جوانی سر به زیر بود شیطان راه های زیادی برای فریب مردم بلد است.این را صغرا خانم همسر عمو منصور گفته بود .بی حیایی نظر داشتن به ناموس مردم سیاوش باید شرم میکرد .مگر همه فامیل نمی دانستند که او و مینا به احتمال زیاد در آینده تصمیماتی دارند.
در خانه علی اقا همه سر سفره نشسته بودند با چشمهای منتظر به دهان علی اقا نگاه می کردند . گویا انتظار همه یک چیز بود :سخنی در باره سیاوش .
-صغرا خانم دلم می خواهد بیشتر مواظب باشی سیاوش برادر زاده منه خودت می دونی که چقدر دوستش داشتم ولی با این کارهایی که کرده دیگه مثل قبل قبولش ندارم .پیش خان داداش طرفداریش رو کردم . ولی کار خودش بود فاکتور فروش طلا رو که دیدی . جدیدا هم که با خبر شدم خونه نمیاد یعنی سر وقتش نمیاد .خلاصه تو این وضعیت بد مینا .... بابا جون گریه نکن منظوری نداشتم . انشاالله حالت خوب میشه. خدا بزرگه. تلفن نگ زد الو سلام داداش منم عباس . راستش منو منصور امروز برای تست خون و ازمایشات دیگه رفتیم خدا کنه کلیه ما به مینا جون بخوره . علی اقا بغضش ترکید . نوکرتم به خدا دارم دق می کنم دخترم داره از دستم میره یه پاره پوست واستخون شده از بس گریه کرده دادا ش گریه نکن خدا بزرگه .....
اوضاع ظاهری سیاوش روز به روز بدتر میشد گویی شکسته شدن غرورش دیگر پرده شرم وحیا را در او دریده بود شبها خیلی دیر میامد معلوم نبود در بیرون از خانه به چه کاری مشغول است که این گونه نحیف و لاغر شده بود رفتار پدرش با او روز به روز سرد تر از گذشته میشد گویی از چشم او افتاده بود . مادرش نیز دیگر با او ان رفتار مهربانانه را نداشت سهیلا مدام پیش گوش شوهرش ناله می کرد :- مرد یه کاری بکن این بچه رو به یه کاری مشغول کن بابا من دیگه توی این محله از خجالت اب شدم عبدالله خدا خیرش بدهد هر روز می اید پیش من خیلی برای سیاوش ناراحت است . چند بار دیده که سیاوش با اراذل و اوباش میگرده عباس منتظر ماند تاسیاوش به خانه امد گوشش را گرفت وپیچاند: 
-.کدوم گوری بودی پدر سوخته! 
-...ب... ب...بابا م م من....
- خفه شو !.کاه یونجت زیاد شده .گفتی بچه تاجرم هر غلطی خواستم می کنم. از فردا میری عملگی فکر تاجر شدن رو با این کارات باید از سر بیرون کنی. باید بری عرق بریزی خاک بخوری تا ادم بشوی . این چیه؟استین سیاوش را بالا زد . جای چند تا تزریغ بود .- چشمم روشن داری معتاد میشی پسره چشم سفید
.- بابا من ...
- گورت رو گم کن...از فردا میری عملگی
- چشم بابا ...هر چی شما بگید .از فردا ی ان شب سیاوش سیاوش از کله صبح تا ظهر سر ساختمان مشغول عملگی بود ظهر هم مثل یک مرده متحرک در اتاقش می افتاد خبری از او نمی شد. پدرش ازاو پولی نمی خواست. اصلا کاری نداشت که پولهایش را چه می کند . ولی پول تو جیبی اش را قطع کرده بود. میدانست برای جوانی مانند سیاوش این کارها چقدر سخت وطاقت فرساست ولی سیاوش باید ادب می شد.
سیاوش دیگرچیزی نمی گفت . حتی از خودش دفاع هم نمی کرد . مثل یک روح سر گردان شده بود . از بچگی همین عادت را داشت که هروقت کسی حرفش را قبول نمی کرد یکباره ساکت و ارام میشد . ولی نه به این شدت...
خوشبختانه عباس خان در ظاهر توانسته بود پسرش را ازافتادن به پرتگاه اعتیادو نابودی نجات بدهد و سرش را به کاری گرم کند .
روزها می گذشت و ستاره زندگی مینا به افول غم انگیزش نزدیکتر و نزدیکتر میشد .تنها کسی که نشانه ناراحتی از این وضعیت در چهره اش مشاهده نمیشد سیاوش بود .فقط گاه گاهی سوالی در مورد مینا از عمو علی میپرسید که جواب قانع کننده ای نمیشنید.
ولی نه بخت مینا بلند تر از این حرفها بود چند روز بعد از بیمارستان تماس گرفتند :الو جناب علی سعادت؟اسلامی هستم دکتر اسلامی. مسئول بیمارستان سید الشهدا..جناب مژدگانی بدهید برای دخترتان کلیه پیدا شده .اشک در چشمان عمو علی حلقه زده بود .خدایا خدایا .......چشم جناب دکتر دنیا را به پایتان میریزم...خدایا بزرگیت را شکر ممنون که گناه دیگران را بر ما تقاص نکردی...!
لشگر خاندان سعادت جلوی بیمارستان چار زده بود .مینا در حالی که پدر و مادرش پهلویشرا گرفته بودنداز پله های بیمارستان به سویاینده روشنش می رفت . صغرا خانم با چشمانی اشک بار خودش را به دکتر اسلامی مسئول بخش کلیوی و جراح رساند اقای دکتر پیوند دهنده کیه کیه که من کنیزیش رو بکنم دکتر لبخندی از روی خوشحالی زد .خانم سعادت واقعا از شادی شما خوشحالم.ولی پیوند دهنده خودش رو معرفی نکرده یعنی نخواسته که شما مطلع شوید .او کیست .فقط خواست به شما بگویم او هم دختری جوان مثل دختر شماست.صغرا خانم دستهایش را رو به آسمان گرفت :خدایا خودت پاداشش رو بده چه نیتهای خیری .با این چیز هایی که اخیرا دیدم حتی فکرش را هم نمیکردم چنین آدمهایی پیدا شوند. مینا زیر گوش مادرش گفت: سیاوش کجاست ؟
- نیامده. مادرش هومی کرد..چه میدونم مادرش می گفت رفته شمال حتما شمال رفتن از تو براش واجبتر بوده . دخترم به کسی دل ببند که بهت دل ببنده نه کسی که حتی زندگی تو هم براش ارزش نداره .به یک انسان واقعی نه سیاوش....
اتاق عمل اماده شده بود پرستارها ظرف حاوی کلیه اهدایی را که دقایقی پیش خارج کرده بودند اوردند . لحظه های پرالتهاب گویا قصد تمام شدن نداشتند. عمل خیلی طولانی شده بود خانواده سعادت در التهاب و نگرانی ذوب می شدند و دوباره سر پا میشدند جیک کسی در نمی امد تا این که دکتر اسلامی این دکتر حازق و برتر چندین رشته با صورتی خسته از اتاق عمل بیرون آمد . علی اقا با دیدن او دست وپایش به لرزه افتاد عباس و منصور زیر بغلش را گرفتند تا نیفتد . دکتر چی شده ... حال مینا چطوه..؟دگتر آب دهانش راقورت داد لبخندی تمامذ صورتش را پر کرد .خدارا شکر اهدا کننده واقعا به موقع پیدایش شد در اخرین روزها. عمل با موفقیت به پایان رسید . حال دخترتون خوبه .
علی اقا به سجده افتاده بود.خدایا بزرگیت رو شکر..دخترم را نجات دادی بندگان گناه کارت رو بخشیدی. مه تحت تاثیر قرار گرفته بودند حتیدکتر هم سعی می کرد جلوی احساساتش را بگیرد.خلاصه یک دو سه ساعتی خانواده سعادت از شدت خوشحالی سر از پا نمی شناختند بیمارستان را روی سرشان گزاشته بودند .حتی کسی متوجه اتفاقی که در اتاق بغلی افتاده بود نشد .
چند روز از ان ساعات خاطره انگیز گذشته بود .که مینا در میان همهمه همسایه ها و خانواده سعادت به خانه برگشت .عباس و سهیلا با این که ازسلامتی مینا بسیار خوشال بودند ولی یک نکته انهارا می رنجاند وان غیبت سیاوش و بی فکری تمام عیارش در مورد وضعیت دختر عمویش بود سهیلا تا صحبت از سیاوش میشد به طرزی ماهرانه حرف را عوض می کرد این وضعیت ناراحت کننده تا آمدن سیاوش پس از چند روز ادامه داشت .عباس ان در حال نوازش مینا بود که زنگ در خانه عمو علی به صدا در امد سیاوش با بدنی نحیف تر از گذشته وارد شد. عباس طوری پسرش را نگاه می کرد که انگار می خواست همانجا با چشم هایش اورا درسته بخورد .عمو علی با کنایه گفت رسیدن به خیر سیاوش جان بلاخره امدی . سیاوش سرش را به زیر انداخت . ببخشید عمو جان کار واجبی داشتم. مینا حالش خوبه ؟اینبار عمو نصور اورا مورد عتاب قرار داد: بله خبر کارهای واجبت تو دریاها و جنگلهای شمال به ماهم رسیده .سیاوش چیز دیگری نگفت ارام کنار مادرش نشست مینا معصومانه به سیاوش نگاه میکرد با نگاهش می گفت چه اتفاقی افتاده سیاوش تو حتی طاقت دوری چند روزه مرا هم نداشتی ان علاقه قدیمی کجا رفته ؟سیاوش یک لحظه به مینا نگاه کردسرش را به نشانه ناراحتی تکان داد .
بعد از ان عیادت حاشیه دار همگی سر خانه زندگی شان رفتند سیاوش در مسیر راه کز کرده بود هر لحظه منتظر بود که پدرش تشری به او بزندولی عباس این بار خیلی ارام صحبت کرد ارام اما کنایه الود :سیاوش عشق و حالت رو کردی دیگر تمام شد از فردا دوباره می روی سر کارساختمانت . تفریح دیگربس است سیاوش پهلویش را گرفت اما ....اخه ...بابا ..م م من ..یکم حالم بده....-حرفی نمی خواهم بشنوم . همین که گفتم.سیاوش درتاریکی شب توی رختخوابش خزید . سعی کرد تمام این افکار زجر اور را که او دیگر محبوب خانواده نیست به یک مایه ابرو ریزی تبدیل شده استاز زهن دور کند. خواب اورا فرا گرفت.
روزها و شبها یکی پس از دیگری سپری میشدند . سیاوش نحیف تر و ضعیفتر میشدفشار کار بر او سنگینی کرد . ولی پدرش هنوز قانع نشده بود که او ادب شده است.چند باری به عیادت مینا رفته بود اما هر بار عمو علی یک جور دست بسرش کرده بود .سهیلا تمام حرکات پسرش را زیر نظر داشت . متوجه شده بود که شبها او با یک کیسه بیرون میرود بعد از یکی دو ساعت بر میگرددولی این موضوع را به همسرش نگفته بود .تا بلوای جدیدی به راه نیفتد .
روز سفر فرارسیده بود خانواده سعادت مثل همیشه باهم سفر میکردند تا از مناظر شمال وهم صحبتی باهم بیشتر لذت ببرند.سارا وسهیل سه ساله دو قلو های عمو علی حتی لحظه ای ارام و قرار نداشتند مدام توی ماشین ورجه وورجه می کردند.افتاب تا وسط آسمان بالا امده بود که بلاخره ماشینهاکنار جاده نزدیک نهر آبی متوقف شدند .
بچه ها که حسابی توی ماشین حالشان گرفته شده بود مثل قوم تاتار به بیرون ریختند سهیل وسارا هر دو مثل همیشه با همدیگر دستشوییشان گرفته بود. مینا طبق معمول مسئول انجام این وظیفه خطیر شده بود . رایحه خوشی در هوا پیچیده بود . سیاوش هم همراه مینا به آن سمت خیابان رفت تا چوب جمع کند در راه خیلی آرام گفت خیلی متاسفم...ولی مینا سرش را برگرداند نه دیگه برام مهم نیست من تورو فراموش کردم . جاده خیلی خلوت بود هراز گاهی ماشین سبک یا سنگینی از آن عبور می کرد حس غریبی بر فضا حکم فرما شده بود که خبر از حادثه ای هولناک می داد . عمو منصور و عباس خان دور پیکنیکی که منصور خان روشن کرده بود جمع شده بودند و از هر دری سخن می راندند . وبه طبع انها بساط حرفهای خاله زنکی خانم ها هم پهن بود . زری با فیس و افاده گفت:سهیلا جون یکم به این پسرت برس پوست و....بغیه حرف تو دهانش ماسید. باادا و اطوار دیگران راهم متوجه قضیه کرد. مینا در حالی که دوقلو ها در دوطرفش حرکت می کردند و آهنگ گوش می کرد در حال عبور از جاده بود اصلا متوجه کامیونی که نزدیک میشد نبود .همه به هول و ولا افتاده گوشه یجاده جاده جمع شده بودند. از طرفی رفتن به جاده بسیار خطرناک بود خدایا این چه وضعیتی بود انگار مهر به دهان همه زده بودند هر چقدر سعی می کردند صدا از سنگ در می امد از انها نه . مینا حتی برای لحظه ای سرش را بلند نمی کرد زری خانم داشت از حال میرفت. بله فقط چند ثانیه مانده بود تا سایه مرگ آن سه نفر را کاملا به کام خود بکشاندهیچ امیدی نبود. ولی نه به یک باره نگاه ها به طرف دیگر جاده بر گشت سیاوش فریاد کشید مینا ببرشون کنار !ولی هندزفری توی گوش مینا باعث میشد که صدارا نشنود . سیاوش در کمال ناباوری همه ناگهان به طرف انها هجوم برد.با اخرین توان فریاد زد برو کنار اینبار مینا بی اراده به سمت حاشیه خاکی جاده رفت در همان لحظه سیاوش فریاد زد یا زهرا...و در هوا شیرجه زد دو طفل را در یک لحظه گرفت با اخرین توانش به سمت تپه خاکی پرتاب کرد دو طفل کوچک روی تپه های خاکی با کمترین صدمه جا گرفتند ولی برای سیاوش دیگر دیر شده بود .فقط یک لحظه کامیون سعی کرد ترمز کند ولی شدیدا به سیاوش خورد سیاوش توی هوا بلند شد در لاین دیگر جاده به یک پژو برخوردکرد. غرق به خون روی اسفالت جاده افتاد . صداها دوباره به گلو باز گشته بود ولی ابعاد فاجعه به قدری زیاد بود که کسی قادر به باور کردنش نبود . عباس اول از همه خودش را به او رساند ناباورانه فریاد میزد:این پسر منه تورو خدا ....سیاوش جان بابایی بابایی بلند شو ....عمو علی عمو منصور هم خودشان را به پیکر خونینش رساندند .عمو عمو جون عمویی سیاوش سیاوش...عمو علی دیوانه وار نعره میزد بابا یکی اورژانس خبر کنه ...مینا جیغ میکشید و توی سرو صورتش میزد. آمبولانس اژیر کشان مسیر را می پیمود پرستاران در حال دادن 
تنفس مصنوعی به سیاوش بودند. جدال مرگ وزندگی برای سیاوش اغاز شده بود .ولی وضعیت سیاوش این قهرمان فدا کار بسیار بد بود . خون مانندرودی از سیاوش جاری بودو تمام برانکارد را فرا گرفته بود. سرنوشت بازی های عجیبی دارد ویکی از انها این بود که دوباره پای خانواده سعادت را به بیمارستان سید الشهدا کشانده بود .عمو علی فریاد زد آقا برو همین بیمارستان نمیتونه تحمل کنه ..خدای من نجاتش بده دکتر اسلامی داشت با مسئول پزیرش صحبت می کرد که برانکار وارد بیمارستان شد . عمو منصور به پاهای دکتر اسلامی افتاد .دکتر دستم به دامنتون یک کاری بکنید . دکتر اسلامی فریاد زد بخش عملهای اظطراری را آماده کنید. یک لحظه به سیاوش نگاه کرد. دهانش باز ماند: این جوون فامیل شماست؟
- بله دکتر برادر زاده عزیز منه. 
- باورم نمیشه این آقا همان کسی بود که کلیه اش را اهدا کرد پس بگو چرا از من می خواست به شما بگم اویک دختر است. می خواست که شما به او شک نکنید.باور این موضوع دیگر در توان آنها نبود . سیاوش منجی مینا بود در حالی که وانمود کرده بود که به شمال رفته در واقع در شهر بوده و مانند مینا در بیمارستان بستری بود . عمو علی دیوانه شده بود . نعره میزد نه خدایا....سیاوش جون عمو یی من با تو چیکار کردم ...عباس دیگر روی زمین بند نبود با حالت هیستریک واری سرش تکان می خورد م م من....من...وادارش کردم با اون وضعش کار کنه.... آخ بمیرم.....بمیرم برات بابابرات بمیره.. . ولی ظاهرا هنوز پرده هایی مانده بود تا کنار برود و اوج غریبی سیاوش در این ماههای اخیر را نشان بدهد. عبدالله گویی از آسمان نازل شده باشد در بیمارستان پیدایش شده بود نعره کشان خودش را به پای عباس خان انداخت عباس خان ببخش سیاوش کجاست؟ میخوام به پاش بیفتم تا منو ببخشه . ننم گفت آمدید بیمارستان. ولی کسی طاقت جواب دادن نداشت . مادر عبدالله از کجا فهمیده بود که سعادتها در بیمارستان هستند خدا میداند .عبدالله با گریه ادامه داد به خدا خواب ندارم همش عذاب وجدان به سراغم میاد دزد جواهرات منم همش دروغ بود . به خدا همش دروغ بود ...هرچی در مورد سیاوش گفتم دروغ بود . فقط میخواستم از چشم همه بندازمش بخاطر مینا خانم... گریه امانش نداد سیاوش کجاست ..آقاسیاوش....... از وقتی فهمیدم آقاسیاوش تمام روز کار می کنه شبها به فقرا کمک می کنه به خدا خواب ندارم ...سیاوش خان میرفت انتقال خون اون وقت من به دروغ می گفتم معتاد تزریقی شده ...سهیلا وصغرا از هوش رفته بو ند زن عمو زری زجه میزد: خدا لعنتم کنه ...خدا لعنتم کنه...دکتر اسلامی در حالی که بغض کرده بود از اتاق خارج شد . –متاسفم پسرتون مرگ مغزی شده . ایشون ...تو ی جیبشون یک کارت داشتند کارت اهداء عضو... اهداء همه اعضا در صورت اتفاق افتادن حادثه ای مثل مرگ مغزی یا مشابه آن خدا صبرتون بده ..نه نه دکتر پسر من نمرده...سیاوش من نمرده...متاسفم کاری از دستمون بجز این که به اخرین وصیتش عمل کنیم بر نمی اید ...
یکبار دگر سیاوش را به اتاق عمل بردندولی برای آخرین بار. سیاوش به قول دکتر اسلامی در این دنیا هیچ چیز و هیچ کس را نداشت جز احساس مسئولیت....اورفت تا مینا زنده بماند. اورفت تا دو قلو های عمو علی سالهای بیشتری لبخند رابر لب والدینشان بیاورند . واو رفت تا با رفتنش به دیگران جان بدهد...سیاوش مظلومانه مورد شدید ترین اتهامات قرار گرفت کسی به او فرصت دفاع نداد . اعضائ قابل پیوند سیاوش اهدا شد .. روی دستگاه خطی صاف میشد...بوقی ممتد ..وآن روح بلند از کالبد رنج کشیده اش به آسمان پر کشید.....
پایان 
نویسنده: ولاد دراکول _تایپیست:آرا سیلز....
(لطفا نظر خودرا در باره داستان بیان کنید.)

 



 


نوشته شده در سه شنبه 89/12/17ساعت 10:39 صبح توسط ولاد دراکول نظرات ( ) | |


قالب رایگان وبلاگ پیجک دات نت

222222222